دو جلسه از کلاسا گذشته و من تازه امروز فهمیدم...23همین ماه ازمونه و اگه قبول نشم مدرسه ای ندآرم برای رفتن و مجبور میشم برم به ی مدرسه مزخرف...نمیدونم چیکار کنم...گیجم و تو دلم هیاهویی عه... باید بخونم..باید..اما نمیدونم چرا همه چیز تو مرحله باید باقی مونده و دلی برای عمل کردن ندآرم...زیادی ناامیدم...خیلی زیادی...
بهنظرم دیگه تا همینجا کافیه. من همون اول اولشم که اینجا رو درست کردم، میدونستم که زندگی روزای خوب و بد داره. برای همینم اسمشو گذاشتم چهارِصبح اصلا. هوای گرگ و میش. نه روشنِ روشن. نه تاریکِ تاریک. نه سیاهی مطلق و نه سفیدی مطلق. مثل تمام آدمایی که دیدمشون. مثل خودم. مثل اونروز که به ایننتیجه رسیدم که مهم نیست چقدر تلاش میکنی بی عیب و نقص باشی و مهربون و دوستداشتنی و کار راه بنداز؛ درنهایت، یهروزی، یهجایی تو میشی آدمبدهٔ قصهٔ یک
درباره این سایت